درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید خوابيده بودم؛ چهار شنبه 29 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,کتاب زندگی,دلستر لیمو,بهترین داستان کوتاه,جذاب,باحال,خدا,زیبا,ارشیو, :: 10:16 :: نويسنده : سامان
مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,بهشت,دوستان,بهترین داستان کوتاه,دلستر لیمو,ارشیو داستان کوتاه,, :: 9:59 :: نويسنده : سامان
یه روز یه ترك و یه رشتی و یه اصفهانی ...!! یه روز یه ترک بود ... اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان. شجاع بود و نترس. در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد او برای مردم ایران ، آزادی می خواست و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند. یه روز یه رشتی بود... اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی. او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را و برای همین در برابر ستم ایستاد آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند. یه روز یه اصفهانی بود... اسمش حسین خرازی وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره. کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان. آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت. یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...! تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!.جمعه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:33 :: نويسنده : سامان
سه یا چهار ساله بودم که فیلم "دزد عروسک ها" رو دیدم. فکر می کردم همه دزد های عالم مثل آقا دزده تو فیلم هستند. هفت سالم که بود، دزد شکل بچه کلاس پنجمی بود که آبنباتم رو به زور از دستم گرفت. دوازده ساله که شدم، دزد شکل همسایه بالاییمون شد که یه روز پلیس دستبند به دست اون رو برد. به بیست سالگی که رسیدم، دزد شکل صاحب مغازه ای بود که من پیشش کار می کردم. اجناس رو دوبرابر قیمت می فروخت و حقوق من هم نصفه می داد. یه شب که داشتم به آیینه نگاه می کردم پیش خودم گفتم: یعنی ممکنه دزد این شکلی هم باشه؟ جمعه 24 تير 1391برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : سامان
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر".
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام". ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".
نکته: در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد: میبایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر میكرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا كند.
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “ “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “ “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “ دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد . او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود . به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا” سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد . خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود . مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “ همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “ همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “ مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “ سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .. “ معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد . بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد. اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟ هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود . بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد
و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده
برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار
داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: “هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.”
پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:داستات کوتاه,پادشاه و مردم, جالب,شانس زندگی,nhsjhk ;,jhi, :: 14:30 :: نويسنده : سامان
بیل گیتس اگر فقیر به دنیا آمدهاید، این اشتباه شما نیست اما اگر فقیر بمیرید، این اشتباه شما است.
سوآمی ویوکاناندن در یک روز، اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمیشوید، می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت میکنید.
آدولف هیتلر اگر تو برنده باشی، نیازی نیست به کسی توضیحی دهی، اما اگر بازنده باشی، نیازی نیست آنجا باشی تا به کسی توضیحی دهی ویلیام شکسپیر سه جمله برای کسب موفقیت: الف) بیشتر از دیگران بدانید. ب) بیشتر از دیگران کار کنید. ج) کمتر انتظار داشته باشید.
آلن استرایک در این دنیا، خود را با کسی مقایسه نکنید، در این صورت به خودتان توهین کردهاید.
بونی بلر برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست. برنده شدن به معنی انجام کار، بهتر از دفعات قبل است.
توماس ادیسون من نمیگویم که ١٠٠٠ شکست خوردهام. من میگویم فهمیدهام ١٠٠٠ راه وجود دارد که میتواند باعث شکست شود.
لئو تولستوی هر کس به فکر تغییر جهان است. اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.
آبراهام لینکلن همه را باور کردن، خطرناک است. اما هیچکس را باور نکردن، خیلی خطرناک است. انشتین اگر کسی احساس کند که در زندگیش هیچ اشتباهی را نکرده است، به این معنی است که هیچ تلاشی در زندگی خود نکرده.
چارلز در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید. اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندارد ولی دردناک است.
مادر ترزا اگر شروع به قضاوت مردم کنید، وقتی برای دوست داشتن آنها نخواهید داشت
جواب خداوند بر آنچه در دل دارم
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30) و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24) و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73) پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10) تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64) این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59) پس کجا می روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6) مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60) من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29) تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟ پزشک لبخندی زد و گفت: “متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم “. پدر با عصبانيت گفت:”آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟”
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد” و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد” پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: “چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟” روزی من با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
در تاریخ اتفاقات بسیاری افتاده که کنکاش برای یافتن دلایل آن، امروز یکی از دغدغههای محققان و علاقه مندان به تاریخ به شمار می رود.کشف راز ناپدید شدن و تلاش برای یافتن گنج و ثروتهای عظیم پادشاهان یکی از جذاب ترین بخشهای تاریخ است.
گنج اسپانیایی
یک دزد دریایی به نام ریش قرمز طی دو سال دزدی دریایی در سالهای ۱۷۱۶ تا ۱۷۱۸ ثروت فراوانی برای خودش ذخیره کرد. در این سالها همگان معتقد بودند کشوری بیشتر قدرت دارد که طلا و جواهر بیشتری داشته باشد.
اسپانیاییها در این مورد سرآمد دیگران بودند آنها با استخراج معادن در آمریکای جنوبی این جواهرات را در کشتیهای بزرگ به اسپانیا منتقل میکردند.
این دزد دریایی هم با همکارانش صبورانه!! روی دریا مشغول گشت زنی بودند تا سر و کله کشتیهای اسپانیایی پیدا شود و آن وقت با سرعت به غارت کشتی میپرداختند. نکتۀ مهم این بود که این دزد دریایی همواره جواهرات را در جایی دفن میکرد.
این دزد دریایی بالاخره در سال ۱۷۱۸ دستگیر شد و با مرگش معلوم نشد که این گنج کجاست و چه بر سر آن آمد. کشتی این سارق نیز بعدها غرق شد. تا مدتهای مدید افراد متعددی به جستجوی گنج پرداختند.
حتی در سال ۱۹۹۸ نیز کشتی را از زیر آب بیرون آوردند اما حتی یک نشانه هم از گنج به دست نیامد. محققین حدس میزنند که این گنج در جزایر کارائیب یا خلیج ورجینیا و یا غارهای جزیرۀ کایمان دفن شده باشد.
ثروت پرو
در سال ۱۸۲۰ میلادی شهر لیما از کشور پرو در معرض یک شورش عظیم و عمومی قرار گرفت به همین منظور حکام پرویی تصمیمی گرفتند که جواهرات موجود در شهر را برای دور ماندن از سرقت به مکزیک منتقل کنند. گنجها شامل مقادیر زیادی جواهرات به صورت سنگ، شمعدانهای طلا، مجسمۀ حضرت مریم از طلا و ظروف بسیار دیگر بود.
این گنج یازده کشتی را به طور کامل پر کرد. ویلیام تامپسون مسئول کشتی و حمل این گنج عظیم به مکزیک بود. اما غافل از آنکه در میان همراهان و کارگران کشتی، دزدان دریایی رخنه کردهاند. پس از سرقت،دزدان تصمیم گرفتند که جواهرات را به جزیره کوکاس در اقیانوس هند برده و در آن محل نگه دارند تا آبها از آسیاب بیافتد.
تامپسون فرماندۀ کشتی هم که دیگر با دزدان همدست شده بود، به اتفاق سارقان به جزیره میرود. اما ارتش مکزیک در تعقیب آنها وارد جزیره شد. به همین جهت دزدان به سوی جنگلهای انبوه گریختند. از آن زمان تاکنون دیگر هیچ اطلاعی از این گنج نیست. تاکنون نیز سیصد گروه به جستجوی این گنج رفتهاند اما به موفقیتی دست پیدا نکردهاند. به همین جهت برخی مدعیاند دزدان دریایی گنج را در جزیره دیگری دفن کرده و سپس به این محل آمدهاند.
مدفون در گلها
در سال ۱۵۲۰ میلادی اسپانیاییها با خشنونت تمام تمدن کهن آزتک را از پای درآوردن در حالی که شهر به طور کامل توسط ارتش اسپانیا محاصره شده بود فرمانده آرتکها (منته زوما) به نبرد ادامه میداد تا اینکه به شدت مجروح شد به همین جهت سربازان مدافع شهر تصمیم گرفتند جواهرات را در گوشهای گرد آورده و در یک زمان مناسب از شهر گریخته و جواهرات را نیز با خود ببرند. اما ورود اسپانیاییها به شهر و قتل عام مردم باعث شد که آنها شتابزده تمامی جواهرات را به قعر دریاچه تزوکو بریزند. ظروف نقره و طلا و سنگهای گرانقیمت فراوانی در شهر ذخیره شده بود اما همه آنها به دریاچه ریخته شدند تا اگر امکانش بود روزی به آنجا بازگشته و دوباره آنها را به دست آورند. اما کسی زنده نماند و آنهایی هم که توانستند بگریزند دیگر نتوانستند به شهر باز گردند.
امروزه این گنج عظیم پس از پنج قرن هنوز دست نخورده در میان گل و لای دریاچه پنهان شده است. در سالهای اخیر تلاش زیادی برای دستیابی به این جواهرات صورت گرفته حتی یکی از رئیس جمهورهای مکزیک نیز دستور لایرویی دریاچه را داد اما اقدام انجام گرفته بینتیجه ماند.
گنج فرعون
موقعی که هاوارد کارتر در سال ۱۹۲۲ توانست محل دفن فرعون مصر به اسم توتن آمخ خاتون را پیدا کند. از کارهای هنری موجود در قبر او شگفت زده شد. در کنار قبر او یک خزانۀ نگهداری جواهرات قرار داشت که کاملاً خالی بود. بعدها کارتر حتی نقشه و کاتالوگ جواهرات موجود را نیز پیدا کرد. به همین جهت خالی بودن گنجینه وی را به فکر برد.
برای کارتر عجیب بود که چه کسانی و چگونه اقدام به این سرقت کردهاند. زیرا مسیر دستیابی به مقبره فوق العاده پیچیده بود و یافتن مسیر از فهم انسانهای عادی خارج بود. ضمناً این همه ثروت را امکان نداشته بتوانند به راه دوری ببرند و لذا ممکن بود در همین اطراف دوباره دفن کرده باشند.
محققان به این نتیجه رسیدند که همان کسانی که محل دفن را ساخته و نیز جواهرات را در آنجا نهادهاند، در همان سالها یعنی ۳۴۳ تا ۴۲۵ قبل از میلاد، خود اقدام به خارج کردن گنجها نمودهاند اما تاکنون کسی نتوانسته این گنج را پیدا کند. ولی پژوهشگران معتقدند که بالاخره این گنج در روزی روی خودش را به انوار خورشید نشان خواهد داد.
گم شدن اتاق کهربا
اما گم شدن اتاق کهربا احتمالاً یکی از عجیبترین گمشدنهای جواهرات در تاریخ است. این اتاق یازده متر مربعی تماماً دیوارهایش با کهربا و انواع جواهرات و نیز کارهای هنری منحصر به فرد تزئین شده بود. این اتاق در سال ۱۷۱۶ میلادی برای فردریک پادشاه پروس ساخته شده و محل آن نیز در نزدیکی کاخ کاترین در سن پترزبورگ روسیه بود.
هیتلر موقعی که به روسیه حمله کرد تلاش نمود این اتاق را به آلمان انتقال دهد اما تمامی دیوارهای اتاق رو به خرد شدن رفت و لذا و تلاش کرد با چسباندن کاغذ دیواری مانع از فرو ریختن آن شود اما این اقدام هم بیفایده بود.
لکن از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ دیگر کسی از این اتاق اطلاعی نداشت و پس از پایان جنگ نیز دیگر هیچکس از این اتاق و یا نشانههایی از آن را مشاهده نکرد.
آیا این اتاق در یکی از شهرهای زیرزمین مدفون است؟ آیا آن را آتش زدهاند؟ ایا المان نازی ان را به المان منتقل کرد و پنهان کرد؟ به هر حال تا امروز که خبری تازه از آن نیست.
اما خوشبختانه یک مدل بازسازی شده از آن امروز در کاخ کاترین وجود دارد. این اتاق اگر امروز وجود داشت رقمی معادل ۱۴۲ میلیون دلار ارزش داشت
سه شنبه 7 تير 1391برچسب:گنج های گم شده,جالب,گنج,المان نازی,دیدنی,بهترین مطلب, :: 13:16 :: نويسنده : سامان
به هنگام سفر اینشتین به ژاپن، یک ریکشاو( وسیلهی نقلیهای به دو چرخ که انسانی آن را میکشد) در اختیار انیشتین قرار دادند تا در خیابانهای باریک و کورهراههای ناهموار از آن استفاده کند.
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند . بزرگ آدمخوارها گفت: " ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
1- انگليسي ……………..آي لاو يو!……………………!I love you 2- ايتاليايي …………………تي آمو!……………………..!Ti amo 3- اسپانيايي …………….ته کويرو !………………………!Te quiro 4- آلماني ………….ايش ليبه ديش!………………!Isch liebe dich 5- آلباني ……………………..ته دوه!……………………....!Te dua 6- ترکي …………….سني سويوروم!……………..!Seni seviyurom 7- پرتغالي ………………….او ته آمو!………………….!Eu te amo 8- چيني ………………….وو آي ني!………………………!Wo ai ni 9- چکي …………………ميلوجي ته!…………………….!Miluji te 10- روسي ………………يا تبيا ليوبليو!………………!Ya tebya liub liu 11- ژاپني ……………………آيشيتريو !………………………!Aishiteru 12- سويدي …………ياگ السکار داي!……………….!Yag Elskar dai 13- صربستاني ……………….وليم ته!……………………!Volim te 14- عربي …………………..انا بحيبک!……………….!Ana Behibbek 15- فارسي …………….دوست دارم!…………………..!Dooset daram 16- فرانسوي ……………….ژ ت آيمه!…………………….….!Je t aime 17- فيليپيني ……………..ماهال کيتا!……………………..!Mahal kita 18- کره اي ……………..سارانگ هيو!…………………….!Sarang heyo 19- لهستاني ………………کوهام چو!……………………!Koham chew 20- مجارستاني ……………..سرتلک!…. ……………………..!Szeretlek 21- ويتنامي ……………….آن يه و ام!……………………..!An ye u em 22- يوناني …………………….سغه پو!………………………!Sagha paw 23- يوگسلاوي …………….يا ته ووليم!…………………….!Ya te vol
پیغام گیر سعدی: ..... پیغام گیر فردوسی :
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می دادند . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: .... «رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.» گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین* بازاریابی یاد بده؟»
* گلدشتین یک اسم فامیل معروف یهودی است استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید .»
« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد. شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ... حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد. یکی از جوانان از شیوانا پرسید: ”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟” شیوانا گفت: ” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”
به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...
پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!
می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان! زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند ، به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد. پیرمرد که ماوقع را شنید ، گفت: اشکالی ندارد؛ من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن! کسی که درباره یک خروس چنین می کند ، لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند.
در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد. مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين، دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!
*نکته:* معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيدیک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت : ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه
![]() ![]() |